سلام دوستان
از روز اولی که با شوهرم راجع به انتظاراتمون از زندگی مشترک صحبت میکردیم من فقط گفتم که ازش احترام میخوام و بس. ولی هیچوقت این اتفاق نیفتاد. وقتی عصبانی میشه دست میزاره رو نقطه ضعفای من و شروع میکنه بد و بیراه گفتن به خودم و خانوادم و هرچیزی که برام مهمه.
توقعش ازم بالاست. هرکاری که میکنم بازم کمه. هیچوقت ازم راضی نبوده. همیشه داره سرکوفت میزنه و ازم میخواد که تغییر کنم.
از روز اول فقط ازم ایراد گرفت. چه جلوی خودم چه جلوی خانواده و دوستامون. همه چیز رو سعی میکرد بهم یاد بده. طرز لباس پوشیدنم رو تغییر داد. من واسه اینکه بهش ثابت کنم نظرش واسم مهمه و بهش احترام میزارم به حرفش گوش میدادم ولی روز به روز بدتر میشد. تا جایی که این اواخر واسه تولدم (البته بعد از 2ماه) کادو عطر خرید. چند وقت بعدش عطر رو ازم گرفت و دیگه نداد میگه چرا تنها که میری بیرون عطر میزنی. یا چند روز پیش جلوی مادرش بهم گفت جلف چون رنگ شالم روشن بود. اصلا این اخلاقارو نداشت. تیپ منم تغییری نکرده. ولی نمیدونم چرا جدیدا به همه چیز گیر میده و اذیتم میکنه.
توی تمام مسائل توقع تشکر داره. واسه هرکاری که میکنه منت میزاره. یا برای انجام کاری که من دوست دارم ازم باج میگیره. حتی دادن شهریه دانشگاه و خرید لباس و ... این ترم بعد از دادن شهریه بهش مسیج دادم گفتم عزیزم میدونم تو این شرایط دادن شهریم برات خیلی سخت بود. ولی ترم آخره دیگه تموم شد. بجاش منم میشم خانوم مهندس میرم سر کار و یه کمکی میشم به زندگیمون. ولی از اون موقع از من ناراحته میگه چرا ازم تشکر نکردی. هرچی بهش میگم خوب من فکر کردم این حرف از تشکر بهتره تو گوشش نمیره. همیشه کارایی رو میبینه که نکردم.
هیچوقت اشتباهاتشو قبول نمیکنه. با حرفاش آزارم میده. یه مساله دیگه ای که خیلی داره آزارم میده اینه که. من چند سال پیش به خاطر مشکل اضطراب قرص میخوردم (قبل از ورود همسرم به زندگیم) وقتی که باهاش دوست شدم کمکم کرد که قرصارو بزارم کنار. الان چند وقتیه حالتام برگشته و بعضی وقتا استرس واقعا اذیتم میکنه. طوری که فقط تو خونه راه میرم تا آروم بشم. این حالت شاید دو هفته یا حداکثر هفته ای یکبار اتفاق بیفته و در تمام این مدت من سعی میکنم خودم به این حس غلبه کنم تا دیگران رو آزار ندم. تا اینکه پریشب توی بحثامون به من گفت تو قرصی بودی تو روانی بودی خانوادت تو رو به من انداختن و از ازدواج باهات پشیمونم...
هر موقع صحبت از ناراحتی من میشه سریع بحث رو میکشه به ناراحتیای خودش تا ناراحتی منو بی اهمیت جلوه بده.
یکی از مهمترین مشکلاتم اینه که خواسته های غیر منطقی داره و میگه من مردم باید بدون چرا بهم بگی چشم. این مورد حتی خانواده خودشم داره اذیت میکنه و الان به مشکل خوردن. من واسه اینکه حساس نشه و این موضوع از بین بره اوایل به خواسته های غیر منطقیش گوش میدادم ولی الان احساس میکنم نه تنها دیده نشده بلکه روز به روز داره توقعش میره بالا و شده وظیفم.
توی مسائل مادی خیلی اذیتم میکنه. همش منت میزاره خواسته های من که ازشون چشمپوشی کردم رو بی اهمیت جلوه میده. چند ماه پیش گفت دیگه بهت نمیگم چقدر پول میاد تو حسابم چون تو واسش نقشه میکشی. خدا شاهده من بجز خرج دانشگاه و خرجای ضروری هیچوقت خواسته غیر منطقی نداشتم و همیشه اولویتارو در نظر میگیرم مثل قسط وام و قرض و ...
خیلی خسته ام. رسیدم به یه جایی که احساس میکنم نه منو میبینه و نه کارا و خواسته هامو... فقط حرفای غیر منطقی. فقط جر و بحثای بی فایده. جدیدا خانواده خودم و خودش رو در جریان همه چیز قرار میدم. چون احساس میکنم زندگیمون داره به جاهای باریک میرسه. مادرم خیلی اصرار داره که بزار ما باهاش حرف بزنیم ولی از اونجایی که شوهرم اصلا آدم منطقی نیست میدونم صحبتاشون فایده ای نداره و آخرش با توهین و بی احترامی به خانوادم تموم میشه و وضع از اینی که هست بدتر میشه.
وقتی به دعوا و جر و بحث فکر میکنم استرسم برمیگرده. از درگیری وحشت دارم. از جر و بحث خسته شدم. از ایراد گرفتنا و غر زدنا. از این که همیشه کم هستم.
فقط بهم بگید چیکار کنم. احساس میکنم رسیدم به تهش. هرکاری میکنم فوقش یکی دو ماه همه چیز خوبه و دوباره از اول شروع میشه.
ببخشید طولانی شد.